I feel it bubblin' up!

Monday, July 31, 2006

مي توانم خودم را ترميم كنم.
مي توانم بپذيرم و تلاش كنم.
مي توانم مهربان باشم.
شاد يا غمگين.

مي توانم انتخاب كنم.
مي خواهم و مي توانم.

مي توانم پيشرفت كنم.
مي توانم دوست بدارم.
مي توانم تماشا كنم.
مي توانم خوب باشم.
مي توانم كه خوب بودن را بخواهم.
پس مي توانم.

هستم
مي تونم
موفق هستم
هستم
مي تونم

Friday, July 28, 2006

Tonight I've been feeling extremely owfull. I'm writing down what'son my mind about it all. Oh, I'm feeling like a key in a locked lock.I'm locked.

"Now", "I" "think":

The problem is that all over my life I've been satisfied only for some short periods of time(very short periods indeed). As the time goes by(usually pretty soon), the attractions decrease.And that disturbs me; though I feel it's the way it goes. But I want italways to be 100% OK and I know it about myself. I've been always expecting myselfto be the "Number ONE". The problem is that although I know it about myself, and I knowthat it does not work out properly this way, but I still "want" it.Yes, I want to be the best of me and I have got very big deals ofabilities, hopes and desires. The problem is that even when it goes fine, I thinkit's not good enough and it could be better than this. Expecting more andmore from myself. May be because I think that there's no limitation for goodnessesand for what I can do well.Why does it seem so hard to me tonight that I can't even remember what I've achieved before. Oooah, I "can" "want" and when I "want" I "want".

I'm feelin like the bomb of tears inside my eyes, never rollin down.

What satisfies me?Is there anything(or a set of things) satisfying me atall?Where should I seek for them?Are they all inside me or outta me?Why does it seem so hard to me now?Will it get to be better anytimes? :-(
Do I need to be always satisfied in my life?If not always, once in a lifetime? twice? hehe.

Senses of sorrow, worry, confusion, etc.
What's up with me?
I feel I have not used all I have, and this seems to be like deing.

Even in the worse situations I feel like "I CAN". Why is it so strong in me??!
Why don't ya just arrive in?

To forget or not to forget. That's all.

PS. No edition. It seems to be like a panic.

Wednesday, July 05, 2006


بعضی آدم ها دارای چه توانايی خاصی در تبديل شاديت به اندوه در همان لحظه اوج شادی هستند.
پ.ن. حالم خيلی گرفته شد.
مهم نيست...من کار خودم را می کنم.

Tuesday, July 04, 2006

دريا که رفتی
ميان رقص ابر و باد و نوازش آب ها
يک چيز را از ياد نبری

Wednesday, June 21, 2006

ميون يه جمعيت تقريباً صد نفری، چراغا خاموش بود و چشمای همه بسته و حال همه خوب. همه توی يک دايره ی بزرگ ايستاده بودن.
چشامو که باز کردم مرکز دايره شده بودم. اونا جا به جا شده بودن که من مرکز دايره باشم. و همه يه دونه شمع دستشون بود و عادل با يک کيک روبروم ايستاده بود. شمع ها فوت شد، و ضبط روشن شد و آدما حالشون خيلی خوب بود؛ و آدما با هم مهربونی می کردن. بايد بودی و ميديدی.
فريبرز يه ديکشنری که همراهش بود بهم داد. گفت مستقيم از دبی مياد و اين ديکشنری خيلی به دردش خورده.
پ.ن. داشتم به برنامه های تابستون فکر می کردم. ذهنم منو پيچوند و رفت اونجا. دقيقاً آبان هشتاد و چهار بود و تولد من آخرين روز دوره. يک سورپرايز اساسی. نمی خواستم فراموشش کنم، نوشتمش.

Sunday, June 18, 2006

خيلی فرق کرده ام. خودم خوب می دانم. فرق خوب.
فرق خواهم کرد. خودم خوب می دانم. فرق خوب.
پ.ن. داشتم با خودم می گفتم.

Monday, April 17, 2006

از جهان هميشه ی سؤال که می آيی،
يک سبد سيب سرخ خيس در دست داری؛
از راه ها ی هرگز پاسخ که می گذری،
دلم برايت تنگ می شود.
حالا در راه ها که قدم برمی دارم،
چشم هايم سيب های سرخ خيس می خواهد،
که خبری از دوست هميشه ی تنها بياورد.

Thursday, April 13, 2006


تازه داشتم خوب می شدم...چی شدم يهو؟
گفته بودم که بيايی غم دل با تو بگويم
چه بگويم که غم از دل برود تا تو بيايی

حيف که نيومدی.

Thursday, March 09, 2006

نشستم توی خونه
توی اتاقم
در و پنجره ها بازه تا اگه بهار اومد، بفهمم که اومده
کسی خونه نيست
لم ميدم
آهنگه داره ميخونه
اما خيلی ساکته
آهنگو قطع می کنم
چشامو می بندم
غروبه
اتاق خيلی روشنه
چراغی اما روشن نيست
يادم مياد که معمولاً اين موقع که ميشه شمع روشن می کنم
تو يه چشم به هم زدن چند تا شمع روشن ميشه
چند لحظه اي بهش خيره می شم و دوباره چشام بسته می شن
يه صدايی اومد
کمی براق می شم
صدای فاخته هاييه که پارسال براشون لونه درست کردم
انگار دوباره برگشتن
انگار که بهار اونا اومده
به چيزای کوچيک و بزرگی که توی اتاق هست يکی يکی و گاه در کنار هم نگاه می کنم
چشام نيمه بازن
چشامو می بندم
آهنگی نيست که بتونی بشنوی
اما ميتونم يه صداهايی بشنوم

Monday, February 27, 2006

نازنينا، حالا که می نويسم، صدای نفس های آهنگينی در گوش هايم حس می کنم...صدای زيباييست. در ذهنم هيچ نوايی نيست، مگر همان سکوت سفيدی که خيلی دوست می دارمش. از همان سکوت ها که هنگام تماشای خورشيد در وسعت بی انتهای هستی می بينی...از همان ها که برای لحظه اي به "حال"ت می آورد...از همان ها که دوست می داری...آری...از همان ها
پ.ن. بين خودمون بمونه ها! نمی دونم اين "نازنينا" ش از کجا اومد
!!!

Saturday, February 25, 2006

Headache...

حالا که بر می گرديم، چراغ های روشن بيش تری از وقتی که می آمديم، می بينم.
چراغ های ماشين ها، چراغ های اتوبان، چراغ های شهر، چراغ های نوک کوه، و چراغ های آسمان.
حالا، از اولين صندلی اين اتوبوس که من نشسته ام، تا تمام آن چه که می خواهم بگويم راه زيادی نيست؛ و راه زيادی هست.
راه را ادامه می دهيم.
از کودکی تماشا کردن چراغ ها در شب را دوست داشتم. برايم ياد آور پشت بام های کويری مادر بزرگ، و مسافرت های شبانه است. هنوز هم تماشا کردن شب را با چراغ يا بی چراغ دوست دارم...اصلاً من هنوز هم تماشا کردن را دوست دارم.
تماشا کن! دارم تماشا می کنم.

Tuesday, February 21, 2006

Just dive man, just dive!

Monday, February 20, 2006

می ترسم ديوانه شده باشم. شما اثری از ديوانگی می بينيد؟
!!! لطفاً جواب بدهيد.

Memories of a song I was listenin', are still singin' on my mind; there are gaps between; you can fill them as you want, if any.

Come on babe, let's get out of this town
You can sleep while I drive
I'll pack my bag and load up my guitar
In my pocket I'll carry my heart
...
I'll buy you boots down in texas
And in the morning you can tell me your dreams
...
You know I've seen it before
This mist that covers your eyes
...
My intentions are true
Babe, you can sleep while I drive
Come on babe, let's get out of this town
And babe, you can sleep while I drive

اين يک نامه است نامه اي که زمانش را نمی دانم، و خواننده اش را؛ و نمی دانم که می دانی نوشتن چنين نامه اي برايم چه سخت، تلخ و درد آور است يا نه... نمی دانم آن چه می خواهم بنويسم از چه زمانی ست. حتی نمی دانم اينها را اگر بخوانی چه خواهی گفت...ترمزی در کار نيست و اين يک نامه ی بی ترمز است. شنيده اي می گويند ماشينم ترمز ندارد؟ اين هم همان است؛
اما حقيقت اين است که ترمز به درد ماشينی می خورد که راه برود؛ و ماشينی که سال هاست در حياط خانه ات، زير سايه بان مانده را چه کار با ترمز. از عادت تلاش برای تفهيم مطلب به مخاطبم که بگذرم، می توانی جمله ی بعدی را بخوانی.
با خودم گفتم هر آنچه که نوشته ام، نامه هايی از همين دست بوده اند...نامه هايی که نوشته می شوند، بی آن که نازنين، زمان خلقشان را بداند، و خواننده شان را. نامه هايی که شايد برای همگان است و از لحظه ی آغاز تا هميشه... نامه هايی که گاه گاه طبيعت به يادم می اندازدشان... صدای فريادش و يا نجوای مهربانش را در گوش هايم شنيده ام، دوست من...بار ها...بار ها وقتی که نشنيده ام چه می گويی، از آن بوده است که صدای طبيعت در گوش هايم پيچيده بود.
می دانی، نامه ی بدون ترمزی که گفتم، ترمز نکرده است.که اگر فقط همين را بدانی
...

گاهی فکر می کنم نسبت به بيشتر آدم های هم سنم، خيلی فرق می کنم. همه فرق می کنند، اما اين جور ديگری ست. انگار که اندازه ی يک آدم سی ساله تجربه داشته باشم. گاهی از اين شاد می شوم و گاهی ترسان و اندوهگين. و گاهی هنگ* می کنم و هيچ حسی ندارم. بيش تر رفتار هايم آگاهانه است؛ حتی اگر به غلط برای يک آدم سی ساله ذهن. و برای همه شان دليل های شنيدنی دارم. از کوچک ترين و کم اهميت ترين ها تا بزرگ ترينشان. اما بيشتر از اينها، نگرانم.
فيدبک؟ کمک؟! پذيرفتنی ست
P.S.
گاهی هم فکر می کنم که اصلاً هم اين طور نيست و اينها همه خيالات من هستند.

Thursday, February 16, 2006

اومدم 'سيپسر' بخونم. نمی دونم با ديدن مداد رنگيام کنار دستم روی ميز بود يا چيز ديگه اي؛ يادم اومد که زمانی برای خودم پارسال حوالی روز تولدم اين جمله رو نوشته بودم:
"من با پشتکارم، مهربانی و وفاداری، و اراده اي که هديه گرفته ام، خلاقيت، انرژی و اعتماد به نفسم را به کار می گيرم و موفقيت، آگاهی و صميميت را ايجاد می کنم."
با وجود اينکه خيلی خسته بودم، و حالم هم تا حدی گرفته بود، و دلم استراحت می خواست، و کارای نا مشخص و برنامه ريزی نشده هم زياد داشتم، خيلی انرژی گرفتم. خييييييلی خوب بود.
فهميدم که توی اين حدوداً يک سال، خيلی پيشرفت کردم. آره... خيلی. پيشرفت خيلی خوبه.
نکته ی مثبت: همين بالايی ها
نکته ی منفی: تنبلی
اقدام: تمرکز روی چيزايی که الان در اولويت هستند، و می خوام.
مرسی خدا، مرسی خودم، مرسی دنيا!

Wednesday, February 15, 2006

من و اين رنج سکوت
من و آوار ثقيل غم تو
به تمنای بلندی هر روز
چشم در چشم تو می دوزم
هر چند چشم اميدم را
ضربه ی نيشتر باور تو
چند روزی ست که ويران کرده
و زمان ريخته در کالبد منجمد تنهايی
انتظار عبث آمدنت را در پيش
چند روزی هست
چند روزی هست به جز از پای کسالت، ای دوست
قدم هيچ کسی را دل من
به زوايای غريب ذهنم،
پژواک نکرد.
(مهرگان-دومين نمايشگاه نقاشی شاهرود 1369)

وقتی چيزی می نويسم ، بعد ها که می خوانم ، هر بار می گويم : چه طور اينها را نوشته ام ؟؟؟ و جوابی پيدا نمی کنم . فقط می دانم که نوشته ام .

جدی نگير(يا بگير)! وقتی آدم تب داره و انگار که هيچ استخون و مفصلی توی بدنش نيست، طبيعيه که از اين حرفا بزنه.

خواب های دنباله دار

There was a whispering voice ... I was going to go to sleep ... but there were something waiting to be heard .

"I know it's too much of a burden. But I can do it. No doubt.There are beauties all around ... I love them all.There are hardships all around ... I can overcome them, one after another.
Right now, I'm just dreaming of a kind shoulder to recline on."

And then the voice moved off. I couldn't recognize the voice ... I hope I could know it.

Tuesday, February 14, 2006

من مريض شدم. صبح تو مترو ديگه گريم گرفت از تب. ولی بايد ميرفتم دانشگاه. من تب دارم.
من رفتم.
انجيل:
"خدا قادر است هر چيزی را ببخشد، جز نا اميدی"

Sunday, February 12, 2006

اگه داری ميری سفر، اينو بشنو و برو...ببين! خيلی ساده ست:
هدف تو در پايان سفرت نيست. اصلاً پايانی در کار نيست. تو در سفر هر گامی که برميداری سفر و هدفت را باهم می آفرينی. و با هر قدم نويی که برميداری، آنها را و خود را، از نو می آفرينی. مقصدت همون سفرته و سفرت همون مقصدته. پايان راه در تمام راه همراهته؛ همه ی راه ها پايان راه را هم در خود دارند. پس، سفر به خير.

Sunday, February 05, 2006

I wanna tell you a secret! Yeah...Don`t tell it to anybody. Ultimately I found that love makes you real babe(and vice versa) !
Now...let me see...hope I`m a real one atmost in 50 years...how many years is left ?!
O O! Yeah ! Let`s go ... Go on ... Heehaw!!!
از کتاب "خرگوش مخملی" از مارجری ويليامز:
روزی خرگوش پرسيد:واقعی چيه؟ واقعی يعنی چيزايی داشته باشی که توی آدم، ويزّی صدا کنه، با يک دسته ی فنری؟
اسب لاغر مردنی گفت: واقعی ربطی به اين نداره که تو چه طوری ساخته شدی. اين چيزيه که برات اتفاق می افته. وقتی بچه اي مدت خيلی زيادی تو رو دوست داشت، نه اينکه فقط باهات بازی کنه، بلکه واقعاً تو رو دوست داشت، آن وقت تو واقعی می شی.
خرگوش پرسيد:آدم دردش هم ميآد؟
اسب لاغر مردنی که هميشه راستش رو می گفت، جواب داد:گاهی اوقات، اما وقتی واقعی هستی، اهميتی نميدی که ناراحتی بکشی
خرگوش پرسيد:يعنی يکباره توی يک چشم به هم زدن اتفاق می افته؟ مثل اينکه آدم رو کوک کرده باشند؟ يا ذره ذره؟
اسب لاغر مردنی گفت:اصلاً يکباره اتفاق نمی افته. تا تو واقعی بشی، مدت زيادی وقت می گيره. برای همين هم هست که کسايی که راحت می شکنند، يا لبه های تيزی دارند، و يا بايد به دقت ازشون نگهداری کرد، اغلب اين اتفاق براشون نمی افته. کلاً تا وقتی واقعی بشی، بيشتر موهات به خاطرش ريخته و چشمات از حدقه در اومده و پيچ و مهره هات شل شده و زهوارشون در رفته.
اما اين چيز ها اصلاً اهميتی نداره، چون همين که واقعی شدی نمی تونی زشت باشی
(مگه از چشم اومايی که حاليشون نيست...)
به محض اينکه واقعی شدی، دوباره نميتونی غير واقعی بشی. اين برای هميشه می مونه

Saturday, February 04, 2006

آسمونو نگاه کرد
ابری بود
باز کتش رو پوشيد و زد بيرون
اون قدر راه رفت
تا بالاخره
بارون گرفت

Wednesday, February 01, 2006

تو فوق العاده اي چون خودتی
خودتی يعنی اينکه می دونی الان کی هستی
حتی اگه کلاً ندونی و بخوای که يه جواب کلی و واقعی براش پيدا کنی
حتی اگه معنی هيچ کدوم از اين کلمه ها برات روشن نباشه
و بين معنی های مختلفشون بچرخی و گيج بشی
و دقيقاً به خاطر هميناست که ميگم فوق العاده اي
تو فوق العاده اي چون نگاه می کنی

Monday, January 30, 2006

اين يک صبح است تا يک عصر...يعنی ديروز...آخر گذاشتمش اينجا.

::

صبح برف ميومد. با شالم صورتمو تقريباً پوشونده بودم و فقط چشمام معلوم بود. که اونم چون برف بود و می رفت توی چشمام بستم؛ يا می بستم و باز می کردم. سنگينی دونه های برفو روی چشمام خوب حس می کردم. حس عجيبی بود...مثل وقتی که داغ می کنی و بيش تر از همه چشمات داغ ميشن، و دوست داری يه چيزی سرد روی چشمات باشه...آره، مثل الان.
وقتی برف ميآد، خيلی ساکت تر از حالت معمول ميشم...يه جور سکوتی که عجيبه و هميشگی نيست. از اونايی که
...
يادم اومدچند سال پيش که با مهرگان يک شب برفی رفتيم برای قدم زدن، سرمونو بالا گرفتيم و با چشمای باز به بالاترين جاهايی که می تونستيم توی آسمون نگاه کرديم و بعد احساس کرديم که دونه های برف مثل نخی که بادبادکو بالا می بره، ما رو هم داره پرواز ميده...و بعد فکر کردم هر چی چشمات بتونن بالاتر ها رو نگاه کنن، هر چی دور ترين نقطه شون دورتر باشه، بيش تر پر می گيری...بعد گفتم دورترين نقطه ی من کجاست؟...نخ من کو؟
منتظر تاکسی بودم؛ به خيسی زمين و حالت آدما نگاه می کردم...تا اون ساعت از روز به خيلی چيزا فکر کرده بودم، و فقط برای خودم گفته بودم و ازشون عبور کرده بودم اما اين يکی رو می خواستم به کسی بگم...دور و برم رو نگاه که کردم ديدم کسی نيست...نه...کسی نبود.
فکر کردم به دوستی که بتونی و بخوای از همين چيزای ساده بهش بگی...همين...از همين خيسی زمين
به خونه که رسيدم، ديدم حياط پر برفه...اما حوصله ی برف بازی يا حتی تماشاش رو نداشتم و بعد فکر کردم که من چمه ؟ به اتاقم که رسيدم، چشمم به عکس مامان بابا افتاد که با نگاه های عجيب و معصومانه ی مهربون نگاه می کردن...فکر کردم اينا خيالات منن، و خواستم اصلاً برم با خيالاتم؛ و بعد گفتم خيالاتت رو فراموش کن. مگه نميخوای بری از اينجا؟ و بعد ياد عکسی که عادل گذاشته بود تو وبلاگش افتادم، و هيچی نگفتم
چای روی ميز آماده بود؛ معنيش اين بود که حميد چای آماده کرده و رفته. چند تا فنجون چای خوردم و بعد به ذهنم اومد که من يه زمانی اصلاً چای نمی خوردم؛ همون موقع ها که به مامان بابا می خنديدم و می گفتم شما چه جوری چای می خوريد؟ و اونا می گفتن چای خستگی آدمو در ميآره؛ چايی که نازنين درست کنه، اصلاً يه چيز ديگست...و بعد فکر کردم که چای هم دل تنگی هامو يادم ميآره...و بعد فکر کردم چه قدر چای توی اين دنيا زياده...
بعد فکر کردم چه قدر من دلم می خواست الان کسی بود...کسی که بشه از همينا بهش گفت...فقط گفتم و نوشتم...همين...بعد گفتم شايد فردا بذارم توی اون بلاگم...شايدم الان...اما بعد گفتم نه.
احساس کردم چه قدر زياد می فهمم و چه قدر زياد نمی فهمم و خواستمبدونم واقعاً چرا...بعد به سنم فکر کردم...اما نمی دونستم که من چه ارتباطی با سنّم دارم. کاری که در پاسخ کردم اين بود که يک قلپ چای خوردم تا بغضم الان نياد بيرون
...
مثه کوه
با فراز و نشيبای خيلی زياد
به تعداد تمام مولکولای هوايی که تا حالا به شش هات راه دادی
مثه کوه
جنسای فراوون
سنگ و صخره،
آب و خاک
مثه کوه
پر و خال
مثه غار
مثه کوه
نرم و سخت
سخت و نرم
سخت سخت
نرم نرم
هو..................ه

Thursday, January 26, 2006

امتحانا تموم شد . ديروز آخريش بود . يعني کلاً ترم هم تموم شد . يک ترم ديگه هم رفت . به اين نتيجه رسيده بودم که چشمامو که روي هم بذارم رفته. ولي مثل اينکه سرعت چشم زدنم داره ميره بالا !!! آره ... خيلي زود ميگذره ... ه............ي
تعطيلات تابستوني کمي هم دارم وسط زمستون ! يعني از امروز تا دوشنبه . دلم مي خواد آدم برفي بسازم ... دلم ميخواد يه چيزي بسازم ...ه.............ي
سلام آدم برفي
سلام مداد رنگي
آدم برفي ، تو چه قدر سفيدي
سفيدي دوست داري ؟
اوهوم ... اما من سفيد نيستم .
تو خيلي خوشرنگي ، مداد رنگي
رنگا خيلي زيادن آدم برفي ... آره ... خيلي زياد . . .
داره آفتاب ميشه مداد رنگي ... من الان نمي خوام برم ... دوست دارم بيشتر پيشت باشم . تو خيلي خوبي ... و خيلي خوشرنگ .
ميتونم کمي برف نقاشي کنم ... ببين ... اينم ب.............رف ! اما نه................. من که سفيد نيستم ... من چه طوري برف نقاشي کنم ؟
ادامه دارد
...

Thursday, January 19, 2006

شب بود
پنجره را باز کردم
حياط پر درختی بود
...
و نور ماه ترين ماه ها در چشم هايم دويد
...

از بازی های کودکيم بود...برف ميومد...با پدر آدم برفی می ساختيم...زير درخت ها می ايستاديم و گلوله برفی به درخت می زديم تا برف هاش بريزه رومون ... و قه قه می خنديديم ... از بازی های کودکيم بود ...بعد توی برف می دويديم ... ليز می خورديم ... کودکی هايم چه زود با پدرم تمام شد... من هنوز هم وقتی تنها از زير درخت برفی در يک کوچه ی خلوت رد می شم ، برف می زنم تا بريزه... و بعد فکر می کنم همه چيز چه قدر زود می گذره .

جهان سکوت می کند
آن گاه برای تو از شعر هايم می گويم
چشم هايت را باز می کنی
پنجره ها همه باز می شوند
آن وقت تو تا هميشه پنجره باز می کنی
چيزی کم است ؟

Wednesday, January 18, 2006

دوست من ،
تو اگر تسليم شوی ،
اين انتخاب توست ؛ نه سر نوشتت .

Friday, January 06, 2006

آی آدم های پر تزاحم پر پرده
تا به کی ؟؟؟
آی آدم های دوست داشتنی من
درود بر شما

هجوم پرتوهای تيره
سوز سرد از سوی پنجره
نيمه ی دی ماه
يک عصر سرد
چشم هايش گريان شد
شمع هايش روشن
و
دل نگران باد و شمع و پنجره

Tuesday, August 23, 2005

خدایم را به تو خواهم داد .
او از من به تر است .
مهربان تر هم قشنگ تر

Monday, July 18, 2005

گفتی به روزگاری مهری نشسته گفتم
بيرون نميتوان کرد حتی به روزگاران
بيگانگی ز حد رفت ای آشنا مپرهيز
زين عاشق پشيمان سر خيل شرمساران
...

Friday, June 17, 2005

بعد از آن دوره ، ديروز با دوستی صحبت کردم ، صحبت هايمان خيلی برايم آرامش بخش بود ، و باز به ياد آوردم آنچه که به ياد نداشتم ، از يادم رفته بود که من هستم ، يا يادم بود و از زندگی کردن آن چند وقتی بود که بيم داشتم يا ترديد.
سارا خوب است ، هر چند که آن قدر سرش شلوغ است که ميل* هايش را هم هفته اي يک بار چک می کند و اينجا را نميخواند ، مرسی ، من خواهر ندارم ، اما اين روز ها خدا چه قدر دوست برايم نشانه می رود .
من انتخاب می کنم برای روشن شدن قصدم و هر آنچه که هست ، از جايگاه ارزشی که برای خودم و همين طور برای هستی قائل هستم ، هر آنچه که هست را بپذيرم ، در صدد جنگ با آن نباشم ، و به زودی آن را روشن ميکنم ، و همه چيز درست می شود .
سپاس هستی آفرين و هستی را که هست .
سپاس من را که هستم .
سپاس ما را که هستيم .
سپاس اين شور کائناتی را که در دل داريم .
سپاس هر آنچه را که هست .

Wednesday, June 08, 2005

رفتار و آثار ما چيزی جز پاره های وجود ما نيستند . ممکن است زبان توانايی دروغ گويی داشته باشد ، اما هنر فاقد اين تواناييست .
هيچ هنر مندی در مقابل اثر خويش غير صادق نيست .
رفتار های شخصيتی می توانند دروغ باشند ، اما رفتار های روحی دروغ نيستند ،
من مطمئن هستم که تو نيز با من هم عقيده هستی که صورت های روحی هميشه قشنگ تر از صورت های شخصيتی هستند ،
صورت های زيبای شخصيتی هميشه برای من چندش آور بوده است ،اما چهره های حتی زشت روحی برای من مطلوب تر و خواستنی تر جلوه ميکنند .
به هر حال طبيعی ست که ما با کسانی که دوست می داريم ، و برای آن ها ارزش قايليم ، از زاويه ی روحی روبه رو شويم .
آدم ها يا بسياری از آدم ها دچار شک و ترديدند . آن ها ترديد های بی ريشه ی خود را در ما تزريق می کنند . ترس های بی سر انجام خود را در ما تلقين می کنند و ما در برابر اين آدم ها می بايست از پشت پرده يا حجابی سخن بگوييم يا رفتار کنيم ،
شايد به همين دليل است که ما مجبور می شويم حتی طوری نقاشی کنيم که کشف مفاهيم آن تنها برای عده اي راز آشنا و روح مند ميسر باشد .
نمی دانم عملاً اين کار درستی ست يا نه . اما در اين دوران پر تزاحم پر پرده ، بی پرده بودن شايد از حماقت باشد .
شايد تو نيز روزی به اين نتيجه برسی . شايد آن موقع بيش تر و بهتر درک کنی که مخاطب خود را چگونه می بايست انتخاب کنی . و درک کنی که اين جستجو تا چه اندازه مشکل و درد آفرين است .
حال سلام ما به جانب تو ، به جانب شما شايد ، به هر چه هست ، سلام ما را برسان .

Sunday, June 05, 2005

داستان خوانده اي ؟
گويی که ما هم بوديم ،
بخوان ،
ميخواهم بشنوم ،
سراسر گوشم ،
سراسر چشم ،
ميخواهم ببينمت .
... توصيف جديدی از آگاهی به ذهنم آمد
:
ما داستان ميخوانيم ، اين داستان ، زندگی ماست ، ( بادا که داستان خود را بخوانی ! ) و داستان ، داستان است ، زندگی زندگی ست .
آگاهی زمانی در تو آشکار ميشود که تک تک سلّول های داستانت را درک کنی ، با تک تک سلّول هايت . شايد در داستانت تغيير کنی ، يا بهتر بگويم ايجاد کنی ، يا باز هم بهتر ، بيافرينی ، اما اين ها همه با درک تو ممکن مي شوند .
بخوان داستانت را
زمزمه کن ،
من سراسر گوشم
داستانم را ميخواندم
کسی گفت :
داستان او را بشنو
ميگفت قشنگ است و سرشار ،
پس بخوان
...
خواستم نگويمت که بخوانی ،
طاقتم نبود ،
تب کرده بودم ،
..
.بس است ،
دگر کافيست
...

يکی از نوشته هام گم شد ، چرا ؟ لابد قرار نبوده ، لابد قرار بوده باز بيافرينم !

می مانم و می گويم ، اگر رفته بودی ؟
...
...
...
...
...
...
...


من خود کوانتوم ام ، حالا ببين ، آخه تو هم هستی ، و اين است که جالب است و قشنگ .
سهراب به خودم گفت :

و قشنگ يعنی تعبير عاشقانه ی اشکال

برای ايده های مفيد و خفن (!) ، حال خيلی خوب ضرورتی ندارد ، آن چه که مهم است خواندن
داستان است و درک آن ، و ايده آل اين است که تو و داستانت در درک متقابل يکديگر باشيد .
و ايده آل تر (!) آنکه ، ديگر ، ديگری وجود نداشته باشد . که اين خود تضاد است ، هستی که نيست ،
نيستی که هست ...

کوانتوم !

فکر کردم از خوب و بد جدا شوم و مدتی با خيلی خوب و خيلی بد باشم ، زمان بسيار بسيار کوتاهی در
ساليان زندگی ام تجربه کرده ام ، اين طور تضاد را خيلی خوب ميبينم ، آنچه که جان من آميخته با
آن است ، چنان که با مهر و ديگر نمی گويم با چه
...
به نظر ميرسد عدّه ی زيادی از آدم ها ، از نوع خوب و بد هستند ، و آن چه که برخی را متمايز ميکند
خيلی خوب ها و خيلی بد هاست .

به نظر ميرسد وضعيت خيلی خوب ها و خيلی بد ها ، شکوفا باشد ، ميتوانی بسيار بيافرينی .






خيلی گيج کننده ست ، من بسيار زياد با خودم(!!!) حرف ميزنم ، اينها که اينجا يا در دفتر هايم مينويسم ، بخش بسيار کمی ست ، در حد به صفر ميل می کند ، در حالی که پاسخ حد بی نهايت است ، انگار که حدی وجود ندارد
...
(تناقض؟!)
شايد از خارج(!!!) از من کسی حرف های مرا بشنود ، بفهمد ، اين خوب است ، اما انگار کسی نيست ، يا گاه گاه می آيد و بعد سريع ميرود
مبادا که ... ؟!
نه ،مثل اين که خارج نبود ، پس چه بود ؟ آها ، شايد هر دو .
چاره ی احتمالی :
بايد يکی شوم . اوه ، مگه ميشه ؟ اما آخه فرض (!)کن يکی شدی ، بعد احتمالاً همون طور که از اول يکی بودی و بعد شدی اين همه ، باز تکثير ميشی ، و ... بعد ؟
اينجاست که فکر ميکنم هر چه بد بختيست از تاريخ داريم ، و بعد به نظرم ˜فرّه ، با وجود اينکه از تاريخ هم سخن می گويد ، چه طور ميتواند بگويد باز بيافرينيم ؟ بيافرينيم ، زمانی که تاريخ همه حرف ها را از پيش زده ، بی رحمانه
. و بعد ميگويم پس اين خود يک آفرينش است ، آيا ما تاريخ را باز می آفرينيم ؟ اگر اين باشد عاليست ، بايد فکر کنم ، اينها که می گويم خيلی خامند . دل گير نشو ! اما می گويم ، که اگر نگويم نفس کشيدن از اين هم برايم سخت تر خواهد شد (پيش بين هم که هستم!)و اين يک آفرينش هنری هم هست ، بادا که مهر را زندگی کنيم ، اين است ايده آل من .
من در ˜فره تضاد هم ميبينم ، تضادی که در من هست ، خيلی خوب و خيلی بد ! و من اين را دوست دارم . طراحی های پر کنتراست هم معمولاً
برايم بيش تر خوشايند است ، مثل طراحی های دلاکرووا .
الان به ذهنم آمد که بين همه ی تضاد ها ، هماهنگی عجيبی در حالت ايده آل وجود دارد و اين اگر باشد عاليست ، که البته درک آن ، حتی درک خود تضاد ، اصلاً ساده نيست .
دقيقاً مثل خط ها و تن آليته ها در طراحی ، که اگر کنتراست ها هماهنگ باشند ، اثری هنری ميتواند باشد .
يعنی ميان تضاد و هماهنگی , تضادی در ميان نيست !
اينها که مينويسم ، بدون ويرايش در آن مای مايند * ميگذارم ، برای اين که افکار چرند (!) م را هم باز ببينم ، هه ، البته معمولاً اينجا ويرايش نمی کنم . بگم ؟

Wednesday, June 01, 2005


Metallica : Nothing Else Matters

So close no matter how far
couldn't be much more from the heart
forever trusting who we are
and nothing else matters

Never opened myself this way
life is ours, we live it our way
all these words I don't just say
and nothing else matters

Trust I seek and I find in you
every day for us something new
open mind for a different view
and nothing else matters

Never cared for what they do
never cared for what they know
but I know

So close no matter how far
couldn't be much more from the heart
forever trusting who we are
and nothing else matters

Never cared for what they do
never cared for what they know
but I know

Never opened myself this way
life is ours, we live it our way
all these words I don't just say
and nothing else matters

Trust I seek and I find in you
every day for us something new
open mind for a different view
and nothing else matters

Never cared for what they say
never cared for games they play
never cared for what they do
never cared for what they know
and I know

So close no matter how far
couldn't be much more from the heart
forever trusting who we are
no nothing else matters
...

در حالی که داره موسيقی آرومی گوش ميده که هيچ حوصله ی الکترونيک و اين چيزا رو نداره ، حتی دوست نداره کسی چيزی بخونه، خودش اون قدر برای خوندن داره که اگه مينوشت يا ميخوند تا هميشه طول ميکشيد ( ميکشه ) ، آه ، من تعريف نميکنم ، من شايد هيچ وقت تعريف نکنم که چه روزايی ( لحظه های من روز که نه ، يک عمرند ) ، داشتم يا دارم ، هه ، آخه آدم بزرگا ميگن بايد عاقل باشی ، بايد ...، نه ، قبول ندارم ، نبايد اين همه حرف ، اين همه سکوت ، اين همه سکوت ، اين همه تنهايی ، تنها باشند ، بايد آن ها را بگويی . نگفتنش حتماً سازنده نخواهد بود ، بايد صريح بود ، بايد صريح باشم ، نه ، فکر نکن ، با تو نيستم ، ميگم بايد صريح باشم ، حالا تو هم اگه خواستی باشی ، باش ،
حالا ديگه آهنگشم قطع ميکنه و بی وقفه و بی هراس مينويسه ، با خودش هم ميگه اينا رو بدون دستکاری سيو * ميکنم و شايدم دادم يکی بخونه . باز برميگرده ، کی ؟
کلاً سر انجام يعنی چی ؟
آدمای کمی هستند که بفهمن ، جدّی ميگم ، اولش همه ميتونستن بفهمن ، اما بعد با گذر زمان ، با اتفاقای تاريخ ، با خانواده هامون ، با شرطی شدن ها و عادت کردنامون ، خيلی ها اين توانايی رو از دست دادن ، يا بهتره بگم فراموش کردن
حالا تو ميفهمی ؟ بسم الّه ، بيا بريم ، نميفهمی ؟ نه ، خودتو به نفهمی ميزنی ، ميدونی يه جورايی تابلو عمل ميکنی ، يا من زود ميگيرم ( اين که فهم هديه اي ست که هستی به تو داده ). يادت ميره ؟ ميخوای تا يادت بندازم ؟ ميخوای ؟
...
وای ، خدا اينا يه کلمه هم نيست ، ميدونی ؟
بذار ، ببين ، الان ...، چی ؟
ببين اين ها رو ، با چنان سرعتی جايگزين ميشند که فکر ميکنم نميشن ، هه ، چه دلداری مسخره اي ،
خوب ميدونم .
جدّی ؟ خوب ميدونی ؟
هاها ، نميدونم .
...

Tuesday, May 31, 2005


دلم گرفته امروز ، هيچ کس نيست ، دلم خيلی خيلی گرفته ، دلم چی ميخواد ؟
آخی ، دلم گرفت که ميگی دلت گرفت .
چرا اين جا بنويسم ؟ چون مينويسم .
آااااااه ، مثل دوره ی گذار در تعريف شريفه ، اما مثل اينکه خيال گذر نداره ،
اوه خدا ، تو خودت ميدونی داری چی کار ميکنی ؟
چه آهنگ قشنگی گذاشتم روی وبلاگم ، الان بهترين آهنگی که ميتونم گوش بدم همينه ، يا شايد يه چند تای ديگه ...
وای ، من امشب چه طوری خودم رو آروم نشون بدم وقتی که نيستم ؟ آخه امشب يه کمی ويژه ست ، شيوا اومد ايران ، اوضاع احوال بقيه ( ! ) به جز منم خوبه ، اما من خاموش خاموشم. اين همه دغدغه های خودم ، که توی اين آدمای دور و برم تو دانشگاه همه از باغ خارجند ،
(اونا ميگن من تو باغ نيستم ، آدمه ديگه ، فکر ميکنه خودش تو باغه)

خوشيشون شده همين که احتمالاً تا شب بمونن دانشگاه و با هم بخندن و ...، بيخيال همه چی ، پش سر اين و اون حرف بزنن و تازه ...، اينا رو قضاوت نکردم ، اينا رو خودشونم ميگن ، اما ... ، اينا به من چه ربطی داشت ؟ آها ، ربطش اين بود که بخشی از کلّه ی گرفته ی من ( نه دل گرفته ی من ) از همين دور و بريام اين جوری ميشه ، اما من که کنترلی روی اونا ندارم ، اما بايد راهی باشه ،
ولی عادل راست ميگه ، ميگه تو دردت درد بقيه ست ، در کل آره ، هست ،
اما درد من برای بعضی ها دلمو خون ميکنه ، آخه يه نفری رو من ميشناسم که حيفه ، داره غصه ميخوره ، خوب دلم ميگيره ، اينجا دلم ميگيره ، نه کلّم . بد جوری هم ميگيره ، ديوانه ست ، مثل خودمه ، شايد اونايی که اينجا رو ميخونن بشناسنش ، اما اگر هم بشناسين ، نميشناسين ، هه ، خودشم نميشناسه ... ، دارم به در و ديوار ميکوبم .
به آدما ، به کل آدم ، خيلی زياد حساس تر شدم ، به طرز وحشتناکی انرژی هاشونو بر خودم حس ميکنم ، انرژی نگاهاشون ، يا نه ، حتی فقط انرژی حضورشون ، چه خوب چه بد رو حس ميکنم ، خوباش عاليه ، اما انرژی های منفی منو منفجر ميکنن ، حتی خط های چهره هاشون ، حالت نگاهشون ، همه چيز ، جزئی ترين موارد رو احساس ميکنم ، و اين هم يک آشيه برای خودش .
اينا همه فکر بود . مثل اين يکی : يه عالمه کار دارم ، يه عالمه کار ، خيلی زياد ، اما يه عالمه درس های نخونده ، يا خونده و سخت دارم ، يه عالمه حرف دارم ، يه عالمه دل خون از اين جامعه . ...
اما من دلم گرفته ، دلم ميخواد برم کوه ، يه کوه سخت ، يا تنها ، يا تنها .
اما مثل اين که اينم نميشه ، چرا ؟
من دلم پره ، تنگه ، گرفته ، موج داره ، يه دفعه اي بی خبر آروم ميشه ، باز آشوب ميشه ، وای خدا ، تو که ميفهمی ، آره ؟ خوبه
...
شايد اينو برای وبلاگم پست نکردم ، نميدونم .
هيچ کس نميتونه کمکی بکنه ، آره ؟ به جز من ؟ آره ؟

Saturday, May 28, 2005

من در اتوبوسی نشسته ام که ،
مسافر تمام صندلی هايش ،
من هستم .
من ، من های تولد ،
من های مرگ ،
در هر ايستگاه ،
هدف ،
انتظارم را می کشد.
در هر ايستگاه مسافری پياده می شود ،
ما ، مقصد من ،
هميشه ايستگاه بعدی ست ، هميشه .
( ليلی گلزار )

Wednesday, May 25, 2005

امروز از صبح تا حالا حال خوبی ندارم ، اصلاً خوب نيست ، گريم گرفته

. .

اوه

شايد فردا امتحانم خوب بشه شايد نشه ، شايد
تو بفهمی ، شايد نه ، شايد من آروم بشم ، شايد نه ، شايد خداحافظی کنم ، شايد نه ،
شايد سلام کنی ، شايد نه ، شايد اينو بخونی ، شايد نه ، شايد بازم بگم شايد شايد نه ،
شايد بازم غمگين باشم ، اين بار نه شايد نه .

...

I looked at you
You looked me
I smiled at you
You smiled at me

And we're on our way
No we can't turn back,
babeYeah, we're on our way
And we can't turn back

'Cause it's too late
Too late, too late
Too late, too late

And we're on our way
No we can't turn back,
babeYeah,we're on our way
And we can't turn back, yeah

Come on, yeah!

I walked with you
You walked with me
I talked to you
You talked to me

And we're on our way
No we can't turn back, yeah
Yeah, we're on our way
And we can't turn back

'Cause it's too late
Too late, too late
Too late, too late

@SONG: I LOOKED AT YOU

Just felt I like to write it down .

I think I must leave , . . .
May be I am not from here , . . .
Oh , my God ...

Tuesday, May 24, 2005

وقتی که ترس هايت را می فهمی ، آن ها را نگاه می کنی ، وقتی که " خود آگاه " ميشوی ، آن وقت همه چيز برايت جلوه ی زيباتری دارد که دوستش داری ، وقتی که جرأت می کنی ، با تفاوت هايی که تو را تک و تکرار نا پذير کرده اند ، در خودت و در هستی حضور داشته باشی ، نميدانی که چه قدر زيبا و دوست داشتنی هستی ، و لايق سپاس و ستايش .
سپاس اين شور کائناتی را که در پس اين چشمان عاشق و مهربان و ساده آرميده است سپاس پيامی را که در دل داری
...


امروز باز من زنده شدم ، درست حسابی ، امشب پياده روی کرديم ستودنی ، به ياد ماندنی ،
دوست شديم ، دوست داشتنی ،
...
سپاس همه ی هستی را که هست تا ما باشيم و بشويم ، سپاس تو را و مرا ، و سپاس لحظات خوبی
را که امشب داشتيم ، هر چند کوتاه ،
...
من حالا آرامم ، اما به قول شريف در برزخ سير می کنم ، يا به قول دوستی ستند-بای هستم ،
اما نور تازه اي را می بينم ، که آن به شدت آرامم می کند ، و به شدت آرام را از من می گيرد ،
نور تازه ، دوست تازه ، لحظه ی تازه ، تازه ی تازه ، اين ها همه عاليست ، اما اين جا انگار کسی هست که
ما را تحويل نمی گيرد ،
...

Monday, May 23, 2005

پله ها ،
راه ها ،
راه زيادی تا قله مانده ،
اما من اميدوارم ،
راه زياد تا قله ،
قله منتظر است تا حضور ما را جشن بگيرد ،
و کدامين قله ،
چنين سروری را در تاريخ ديده بود ؟
اما فراموش نکن ،
ما به قله می رسيم ،
ما اما ثابت نخواهيم ماند ،
و آن وقت راه ديگری ما را خواهد خواند ،
و آن وقت کوه ديگری از شادی وجود ما ،
شاد
، می بينی چه خوب است ،
می بينی چه خوبيم ؟
...

Sunday, May 22, 2005

ما برای ويران کردن نيامديم
به ياد ندارم از کجا آمديم
اما تو را خوب به ياد دارم وقتی که آمدم.

ديگر نور را پيدا کرده بود،نمی توانست نبيندش
...

زبان من غريب است
کسی آن را نمی داند
من غريبم،حسم غريب،
روحم غريب
دوستی غريب
کسی هست که بی شکيب است
لحظه اي آرام
نجيب
امّا چه بی شکيب
می روم،می مانی،می روی،
دور،دور،دور غريب
...

Thursday, May 19, 2005

امروز هوا خيلی گرفته بود،هوای خوبی بود،انگار من گرفته بودم.

Tuesday, May 17, 2005

تو مشکلت اينه که فکر ميکنی مشکل داری،يا فکر ميکنی که مشکل هستی.همين.

با آدم های ديگه حرف نميزنی،اما با خودت خيلی.مگه فقط تويی که حق داری حرف های خودت رو بشنوی؟ البته اين سؤاله،جوابش هم يا آره است يا نه.اما ميدونی،نه،ولش کن،نميگم،ببين چه مزه اي داره،اما نه ميگم،دوست داری بری يه جای دور؟فکر کنم اگر دوست داشته باشی حتماً رفتی يا الان اونجايی،واقعاً که تخيلت فوق العاده قويه.

به خودش ميگه:وای،من اولی کسيم که اينجا بوده،آره اين عاليه،اما اونجا کجاست؟

آدم هميشه به تنهايی نياز داره،همون طور که تنهايی به اون،وگر نه تنهايی هم تنها ميشد.

ميدونی اصلاً الکی نيست که آسمون(معمولاً)بيشتر از يک ستاره داره،يا خورشيد هست ماه هم هست، اينا ممکنه شاعرانه به نظر برسه،اما بعضی از شعر ها واقعی هم هستند.

روشن شو،چون ميتونی،چون هستی.

يه تک درخت تنها
چشماش به آسمون بود
از آسمون چی ميخواست؟
مهر و ستاره ، بارون


در يک رابطه آدم ها رشد می کنند؛

يک رابطه ی سازنده رابطه اي است که در آن افراد احساس خوب دارند،اين اولين و بديهی ترين مطلبی است
که به ذهن ما ميرسد،اما مسائلی هست که بايد به آن توجه کرد.

  • افراد رشد می کنند،و اين رشد بايد حمايت شود،و به آن مهر ورزيده شود.

  • در اين ميآن،همراه با رشد آدم ها،کليت رابطه رو به جلو است،و پيش رفتی بسيار قشنگ و دوست داشتنی دارد

  • يعنی به هر چهار حالت ما-ما،من-تو،تو-من،من-من،به طرز سازنده،و زيبايی پرداخته می شود


فراموش نکن که ما هر کدام به تنهايی قل می خوريم،اما با هم،ما در حالی که با هم،هم، تنها
هستيم،تنها نيستيم.

...

Sunday, May 15, 2005


فکر کردم برای اين که ياد داشت هايی که خيلی هاشونم البته ياد داشت نميشن و همين طوری
وول ميخورن رو توی يه بلاگ ديگه بنويسم.

حالا بهتر شد،حالا بريم ببينيم چی ميشه

...