داستان خوانده اي ؟
گويی که ما هم بوديم ،
بخوان ،
ميخواهم بشنوم ،
سراسر گوشم ،
سراسر چشم ،
ميخواهم ببينمت .
... توصيف جديدی از آگاهی به ذهنم آمد
:
ما داستان ميخوانيم ، اين داستان ، زندگی ماست ، ( بادا که داستان خود را بخوانی ! ) و داستان ، داستان است ، زندگی زندگی ست .
آگاهی زمانی در تو آشکار ميشود که تک تک سلّول های داستانت را درک کنی ، با تک تک سلّول هايت . شايد در داستانت تغيير کنی ، يا بهتر بگويم ايجاد کنی ، يا باز هم بهتر ، بيافرينی ، اما اين ها همه با درک تو ممکن مي شوند .
بخوان داستانت را
زمزمه کن ،
من سراسر گوشم
داستانم را ميخواندم
کسی گفت :
داستان او را بشنو
ميگفت قشنگ است و سرشار ،
پس بخوان
...
خواستم نگويمت که بخوانی ،
طاقتم نبود ،
تب کرده بودم ،
..
.بس است ،
دگر کافيست
...
0 Comments:
Post a Comment
<< Home