I feel it bubblin' up!

Monday, January 30, 2006

اين يک صبح است تا يک عصر...يعنی ديروز...آخر گذاشتمش اينجا.

::

صبح برف ميومد. با شالم صورتمو تقريباً پوشونده بودم و فقط چشمام معلوم بود. که اونم چون برف بود و می رفت توی چشمام بستم؛ يا می بستم و باز می کردم. سنگينی دونه های برفو روی چشمام خوب حس می کردم. حس عجيبی بود...مثل وقتی که داغ می کنی و بيش تر از همه چشمات داغ ميشن، و دوست داری يه چيزی سرد روی چشمات باشه...آره، مثل الان.
وقتی برف ميآد، خيلی ساکت تر از حالت معمول ميشم...يه جور سکوتی که عجيبه و هميشگی نيست. از اونايی که
...
يادم اومدچند سال پيش که با مهرگان يک شب برفی رفتيم برای قدم زدن، سرمونو بالا گرفتيم و با چشمای باز به بالاترين جاهايی که می تونستيم توی آسمون نگاه کرديم و بعد احساس کرديم که دونه های برف مثل نخی که بادبادکو بالا می بره، ما رو هم داره پرواز ميده...و بعد فکر کردم هر چی چشمات بتونن بالاتر ها رو نگاه کنن، هر چی دور ترين نقطه شون دورتر باشه، بيش تر پر می گيری...بعد گفتم دورترين نقطه ی من کجاست؟...نخ من کو؟
منتظر تاکسی بودم؛ به خيسی زمين و حالت آدما نگاه می کردم...تا اون ساعت از روز به خيلی چيزا فکر کرده بودم، و فقط برای خودم گفته بودم و ازشون عبور کرده بودم اما اين يکی رو می خواستم به کسی بگم...دور و برم رو نگاه که کردم ديدم کسی نيست...نه...کسی نبود.
فکر کردم به دوستی که بتونی و بخوای از همين چيزای ساده بهش بگی...همين...از همين خيسی زمين
به خونه که رسيدم، ديدم حياط پر برفه...اما حوصله ی برف بازی يا حتی تماشاش رو نداشتم و بعد فکر کردم که من چمه ؟ به اتاقم که رسيدم، چشمم به عکس مامان بابا افتاد که با نگاه های عجيب و معصومانه ی مهربون نگاه می کردن...فکر کردم اينا خيالات منن، و خواستم اصلاً برم با خيالاتم؛ و بعد گفتم خيالاتت رو فراموش کن. مگه نميخوای بری از اينجا؟ و بعد ياد عکسی که عادل گذاشته بود تو وبلاگش افتادم، و هيچی نگفتم
چای روی ميز آماده بود؛ معنيش اين بود که حميد چای آماده کرده و رفته. چند تا فنجون چای خوردم و بعد به ذهنم اومد که من يه زمانی اصلاً چای نمی خوردم؛ همون موقع ها که به مامان بابا می خنديدم و می گفتم شما چه جوری چای می خوريد؟ و اونا می گفتن چای خستگی آدمو در ميآره؛ چايی که نازنين درست کنه، اصلاً يه چيز ديگست...و بعد فکر کردم که چای هم دل تنگی هامو يادم ميآره...و بعد فکر کردم چه قدر چای توی اين دنيا زياده...
بعد فکر کردم چه قدر من دلم می خواست الان کسی بود...کسی که بشه از همينا بهش گفت...فقط گفتم و نوشتم...همين...بعد گفتم شايد فردا بذارم توی اون بلاگم...شايدم الان...اما بعد گفتم نه.
احساس کردم چه قدر زياد می فهمم و چه قدر زياد نمی فهمم و خواستمبدونم واقعاً چرا...بعد به سنم فکر کردم...اما نمی دونستم که من چه ارتباطی با سنّم دارم. کاری که در پاسخ کردم اين بود که يک قلپ چای خوردم تا بغضم الان نياد بيرون
...
مثه کوه
با فراز و نشيبای خيلی زياد
به تعداد تمام مولکولای هوايی که تا حالا به شش هات راه دادی
مثه کوه
جنسای فراوون
سنگ و صخره،
آب و خاک
مثه کوه
پر و خال
مثه غار
مثه کوه
نرم و سخت
سخت و نرم
سخت سخت
نرم نرم
هو..................ه

1 Comments:

Post a Comment

<< Home