اين يک نامه است نامه اي که زمانش را نمی دانم، و خواننده اش را؛ و نمی دانم که می دانی نوشتن چنين نامه اي برايم چه سخت، تلخ و درد آور است يا نه... نمی دانم آن چه می خواهم بنويسم از چه زمانی ست. حتی نمی دانم اينها را اگر بخوانی چه خواهی گفت...ترمزی در کار نيست و اين يک نامه ی بی ترمز است. شنيده اي می گويند ماشينم ترمز ندارد؟ اين هم همان است؛
اما حقيقت اين است که ترمز به درد ماشينی می خورد که راه برود؛ و ماشينی که سال هاست در حياط خانه ات، زير سايه بان مانده را چه کار با ترمز. از عادت تلاش برای تفهيم مطلب به مخاطبم که بگذرم، می توانی جمله ی بعدی را بخوانی.
با خودم گفتم هر آنچه که نوشته ام، نامه هايی از همين دست بوده اند...نامه هايی که نوشته می شوند، بی آن که نازنين، زمان خلقشان را بداند، و خواننده شان را. نامه هايی که شايد برای همگان است و از لحظه ی آغاز تا هميشه... نامه هايی که گاه گاه طبيعت به يادم می اندازدشان... صدای فريادش و يا نجوای مهربانش را در گوش هايم شنيده ام، دوست من...بار ها...بار ها وقتی که نشنيده ام چه می گويی، از آن بوده است که صدای طبيعت در گوش هايم پيچيده بود.
می دانی، نامه ی بدون ترمزی که گفتم، ترمز نکرده است.که اگر فقط همين را بدانی
...
0 Comments:
Post a Comment
<< Home