I feel it bubblin' up!

Tuesday, May 31, 2005


دلم گرفته امروز ، هيچ کس نيست ، دلم خيلی خيلی گرفته ، دلم چی ميخواد ؟
آخی ، دلم گرفت که ميگی دلت گرفت .
چرا اين جا بنويسم ؟ چون مينويسم .
آااااااه ، مثل دوره ی گذار در تعريف شريفه ، اما مثل اينکه خيال گذر نداره ،
اوه خدا ، تو خودت ميدونی داری چی کار ميکنی ؟
چه آهنگ قشنگی گذاشتم روی وبلاگم ، الان بهترين آهنگی که ميتونم گوش بدم همينه ، يا شايد يه چند تای ديگه ...
وای ، من امشب چه طوری خودم رو آروم نشون بدم وقتی که نيستم ؟ آخه امشب يه کمی ويژه ست ، شيوا اومد ايران ، اوضاع احوال بقيه ( ! ) به جز منم خوبه ، اما من خاموش خاموشم. اين همه دغدغه های خودم ، که توی اين آدمای دور و برم تو دانشگاه همه از باغ خارجند ،
(اونا ميگن من تو باغ نيستم ، آدمه ديگه ، فکر ميکنه خودش تو باغه)

خوشيشون شده همين که احتمالاً تا شب بمونن دانشگاه و با هم بخندن و ...، بيخيال همه چی ، پش سر اين و اون حرف بزنن و تازه ...، اينا رو قضاوت نکردم ، اينا رو خودشونم ميگن ، اما ... ، اينا به من چه ربطی داشت ؟ آها ، ربطش اين بود که بخشی از کلّه ی گرفته ی من ( نه دل گرفته ی من ) از همين دور و بريام اين جوری ميشه ، اما من که کنترلی روی اونا ندارم ، اما بايد راهی باشه ،
ولی عادل راست ميگه ، ميگه تو دردت درد بقيه ست ، در کل آره ، هست ،
اما درد من برای بعضی ها دلمو خون ميکنه ، آخه يه نفری رو من ميشناسم که حيفه ، داره غصه ميخوره ، خوب دلم ميگيره ، اينجا دلم ميگيره ، نه کلّم . بد جوری هم ميگيره ، ديوانه ست ، مثل خودمه ، شايد اونايی که اينجا رو ميخونن بشناسنش ، اما اگر هم بشناسين ، نميشناسين ، هه ، خودشم نميشناسه ... ، دارم به در و ديوار ميکوبم .
به آدما ، به کل آدم ، خيلی زياد حساس تر شدم ، به طرز وحشتناکی انرژی هاشونو بر خودم حس ميکنم ، انرژی نگاهاشون ، يا نه ، حتی فقط انرژی حضورشون ، چه خوب چه بد رو حس ميکنم ، خوباش عاليه ، اما انرژی های منفی منو منفجر ميکنن ، حتی خط های چهره هاشون ، حالت نگاهشون ، همه چيز ، جزئی ترين موارد رو احساس ميکنم ، و اين هم يک آشيه برای خودش .
اينا همه فکر بود . مثل اين يکی : يه عالمه کار دارم ، يه عالمه کار ، خيلی زياد ، اما يه عالمه درس های نخونده ، يا خونده و سخت دارم ، يه عالمه حرف دارم ، يه عالمه دل خون از اين جامعه . ...
اما من دلم گرفته ، دلم ميخواد برم کوه ، يه کوه سخت ، يا تنها ، يا تنها .
اما مثل اين که اينم نميشه ، چرا ؟
من دلم پره ، تنگه ، گرفته ، موج داره ، يه دفعه اي بی خبر آروم ميشه ، باز آشوب ميشه ، وای خدا ، تو که ميفهمی ، آره ؟ خوبه
...
شايد اينو برای وبلاگم پست نکردم ، نميدونم .
هيچ کس نميتونه کمکی بکنه ، آره ؟ به جز من ؟ آره ؟

0 Comments:

Post a Comment

<< Home