I feel it bubblin' up!

Monday, February 27, 2006

نازنينا، حالا که می نويسم، صدای نفس های آهنگينی در گوش هايم حس می کنم...صدای زيباييست. در ذهنم هيچ نوايی نيست، مگر همان سکوت سفيدی که خيلی دوست می دارمش. از همان سکوت ها که هنگام تماشای خورشيد در وسعت بی انتهای هستی می بينی...از همان ها که برای لحظه اي به "حال"ت می آورد...از همان ها که دوست می داری...آری...از همان ها
پ.ن. بين خودمون بمونه ها! نمی دونم اين "نازنينا" ش از کجا اومد
!!!

Saturday, February 25, 2006

Headache...

حالا که بر می گرديم، چراغ های روشن بيش تری از وقتی که می آمديم، می بينم.
چراغ های ماشين ها، چراغ های اتوبان، چراغ های شهر، چراغ های نوک کوه، و چراغ های آسمان.
حالا، از اولين صندلی اين اتوبوس که من نشسته ام، تا تمام آن چه که می خواهم بگويم راه زيادی نيست؛ و راه زيادی هست.
راه را ادامه می دهيم.
از کودکی تماشا کردن چراغ ها در شب را دوست داشتم. برايم ياد آور پشت بام های کويری مادر بزرگ، و مسافرت های شبانه است. هنوز هم تماشا کردن شب را با چراغ يا بی چراغ دوست دارم...اصلاً من هنوز هم تماشا کردن را دوست دارم.
تماشا کن! دارم تماشا می کنم.

Tuesday, February 21, 2006

Just dive man, just dive!

Monday, February 20, 2006

می ترسم ديوانه شده باشم. شما اثری از ديوانگی می بينيد؟
!!! لطفاً جواب بدهيد.

Memories of a song I was listenin', are still singin' on my mind; there are gaps between; you can fill them as you want, if any.

Come on babe, let's get out of this town
You can sleep while I drive
I'll pack my bag and load up my guitar
In my pocket I'll carry my heart
...
I'll buy you boots down in texas
And in the morning you can tell me your dreams
...
You know I've seen it before
This mist that covers your eyes
...
My intentions are true
Babe, you can sleep while I drive
Come on babe, let's get out of this town
And babe, you can sleep while I drive

اين يک نامه است نامه اي که زمانش را نمی دانم، و خواننده اش را؛ و نمی دانم که می دانی نوشتن چنين نامه اي برايم چه سخت، تلخ و درد آور است يا نه... نمی دانم آن چه می خواهم بنويسم از چه زمانی ست. حتی نمی دانم اينها را اگر بخوانی چه خواهی گفت...ترمزی در کار نيست و اين يک نامه ی بی ترمز است. شنيده اي می گويند ماشينم ترمز ندارد؟ اين هم همان است؛
اما حقيقت اين است که ترمز به درد ماشينی می خورد که راه برود؛ و ماشينی که سال هاست در حياط خانه ات، زير سايه بان مانده را چه کار با ترمز. از عادت تلاش برای تفهيم مطلب به مخاطبم که بگذرم، می توانی جمله ی بعدی را بخوانی.
با خودم گفتم هر آنچه که نوشته ام، نامه هايی از همين دست بوده اند...نامه هايی که نوشته می شوند، بی آن که نازنين، زمان خلقشان را بداند، و خواننده شان را. نامه هايی که شايد برای همگان است و از لحظه ی آغاز تا هميشه... نامه هايی که گاه گاه طبيعت به يادم می اندازدشان... صدای فريادش و يا نجوای مهربانش را در گوش هايم شنيده ام، دوست من...بار ها...بار ها وقتی که نشنيده ام چه می گويی، از آن بوده است که صدای طبيعت در گوش هايم پيچيده بود.
می دانی، نامه ی بدون ترمزی که گفتم، ترمز نکرده است.که اگر فقط همين را بدانی
...

گاهی فکر می کنم نسبت به بيشتر آدم های هم سنم، خيلی فرق می کنم. همه فرق می کنند، اما اين جور ديگری ست. انگار که اندازه ی يک آدم سی ساله تجربه داشته باشم. گاهی از اين شاد می شوم و گاهی ترسان و اندوهگين. و گاهی هنگ* می کنم و هيچ حسی ندارم. بيش تر رفتار هايم آگاهانه است؛ حتی اگر به غلط برای يک آدم سی ساله ذهن. و برای همه شان دليل های شنيدنی دارم. از کوچک ترين و کم اهميت ترين ها تا بزرگ ترينشان. اما بيشتر از اينها، نگرانم.
فيدبک؟ کمک؟! پذيرفتنی ست
P.S.
گاهی هم فکر می کنم که اصلاً هم اين طور نيست و اينها همه خيالات من هستند.

Thursday, February 16, 2006

اومدم 'سيپسر' بخونم. نمی دونم با ديدن مداد رنگيام کنار دستم روی ميز بود يا چيز ديگه اي؛ يادم اومد که زمانی برای خودم پارسال حوالی روز تولدم اين جمله رو نوشته بودم:
"من با پشتکارم، مهربانی و وفاداری، و اراده اي که هديه گرفته ام، خلاقيت، انرژی و اعتماد به نفسم را به کار می گيرم و موفقيت، آگاهی و صميميت را ايجاد می کنم."
با وجود اينکه خيلی خسته بودم، و حالم هم تا حدی گرفته بود، و دلم استراحت می خواست، و کارای نا مشخص و برنامه ريزی نشده هم زياد داشتم، خيلی انرژی گرفتم. خييييييلی خوب بود.
فهميدم که توی اين حدوداً يک سال، خيلی پيشرفت کردم. آره... خيلی. پيشرفت خيلی خوبه.
نکته ی مثبت: همين بالايی ها
نکته ی منفی: تنبلی
اقدام: تمرکز روی چيزايی که الان در اولويت هستند، و می خوام.
مرسی خدا، مرسی خودم، مرسی دنيا!

Wednesday, February 15, 2006

من و اين رنج سکوت
من و آوار ثقيل غم تو
به تمنای بلندی هر روز
چشم در چشم تو می دوزم
هر چند چشم اميدم را
ضربه ی نيشتر باور تو
چند روزی ست که ويران کرده
و زمان ريخته در کالبد منجمد تنهايی
انتظار عبث آمدنت را در پيش
چند روزی هست
چند روزی هست به جز از پای کسالت، ای دوست
قدم هيچ کسی را دل من
به زوايای غريب ذهنم،
پژواک نکرد.
(مهرگان-دومين نمايشگاه نقاشی شاهرود 1369)

وقتی چيزی می نويسم ، بعد ها که می خوانم ، هر بار می گويم : چه طور اينها را نوشته ام ؟؟؟ و جوابی پيدا نمی کنم . فقط می دانم که نوشته ام .

جدی نگير(يا بگير)! وقتی آدم تب داره و انگار که هيچ استخون و مفصلی توی بدنش نيست، طبيعيه که از اين حرفا بزنه.

خواب های دنباله دار

There was a whispering voice ... I was going to go to sleep ... but there were something waiting to be heard .

"I know it's too much of a burden. But I can do it. No doubt.There are beauties all around ... I love them all.There are hardships all around ... I can overcome them, one after another.
Right now, I'm just dreaming of a kind shoulder to recline on."

And then the voice moved off. I couldn't recognize the voice ... I hope I could know it.

Tuesday, February 14, 2006

من مريض شدم. صبح تو مترو ديگه گريم گرفت از تب. ولی بايد ميرفتم دانشگاه. من تب دارم.
من رفتم.
انجيل:
"خدا قادر است هر چيزی را ببخشد، جز نا اميدی"

Sunday, February 12, 2006

اگه داری ميری سفر، اينو بشنو و برو...ببين! خيلی ساده ست:
هدف تو در پايان سفرت نيست. اصلاً پايانی در کار نيست. تو در سفر هر گامی که برميداری سفر و هدفت را باهم می آفرينی. و با هر قدم نويی که برميداری، آنها را و خود را، از نو می آفرينی. مقصدت همون سفرته و سفرت همون مقصدته. پايان راه در تمام راه همراهته؛ همه ی راه ها پايان راه را هم در خود دارند. پس، سفر به خير.

Sunday, February 05, 2006

I wanna tell you a secret! Yeah...Don`t tell it to anybody. Ultimately I found that love makes you real babe(and vice versa) !
Now...let me see...hope I`m a real one atmost in 50 years...how many years is left ?!
O O! Yeah ! Let`s go ... Go on ... Heehaw!!!
از کتاب "خرگوش مخملی" از مارجری ويليامز:
روزی خرگوش پرسيد:واقعی چيه؟ واقعی يعنی چيزايی داشته باشی که توی آدم، ويزّی صدا کنه، با يک دسته ی فنری؟
اسب لاغر مردنی گفت: واقعی ربطی به اين نداره که تو چه طوری ساخته شدی. اين چيزيه که برات اتفاق می افته. وقتی بچه اي مدت خيلی زيادی تو رو دوست داشت، نه اينکه فقط باهات بازی کنه، بلکه واقعاً تو رو دوست داشت، آن وقت تو واقعی می شی.
خرگوش پرسيد:آدم دردش هم ميآد؟
اسب لاغر مردنی که هميشه راستش رو می گفت، جواب داد:گاهی اوقات، اما وقتی واقعی هستی، اهميتی نميدی که ناراحتی بکشی
خرگوش پرسيد:يعنی يکباره توی يک چشم به هم زدن اتفاق می افته؟ مثل اينکه آدم رو کوک کرده باشند؟ يا ذره ذره؟
اسب لاغر مردنی گفت:اصلاً يکباره اتفاق نمی افته. تا تو واقعی بشی، مدت زيادی وقت می گيره. برای همين هم هست که کسايی که راحت می شکنند، يا لبه های تيزی دارند، و يا بايد به دقت ازشون نگهداری کرد، اغلب اين اتفاق براشون نمی افته. کلاً تا وقتی واقعی بشی، بيشتر موهات به خاطرش ريخته و چشمات از حدقه در اومده و پيچ و مهره هات شل شده و زهوارشون در رفته.
اما اين چيز ها اصلاً اهميتی نداره، چون همين که واقعی شدی نمی تونی زشت باشی
(مگه از چشم اومايی که حاليشون نيست...)
به محض اينکه واقعی شدی، دوباره نميتونی غير واقعی بشی. اين برای هميشه می مونه

Saturday, February 04, 2006

آسمونو نگاه کرد
ابری بود
باز کتش رو پوشيد و زد بيرون
اون قدر راه رفت
تا بالاخره
بارون گرفت

Wednesday, February 01, 2006

تو فوق العاده اي چون خودتی
خودتی يعنی اينکه می دونی الان کی هستی
حتی اگه کلاً ندونی و بخوای که يه جواب کلی و واقعی براش پيدا کنی
حتی اگه معنی هيچ کدوم از اين کلمه ها برات روشن نباشه
و بين معنی های مختلفشون بچرخی و گيج بشی
و دقيقاً به خاطر هميناست که ميگم فوق العاده اي
تو فوق العاده اي چون نگاه می کنی