Friday, June 17, 2005
بعد از آن دوره ، ديروز با دوستی صحبت کردم ، صحبت هايمان خيلی برايم آرامش بخش بود ، و باز به ياد آوردم آنچه که به ياد نداشتم ، از يادم رفته بود که من هستم ، يا يادم بود و از زندگی کردن آن چند وقتی بود که بيم داشتم يا ترديد.
سارا خوب است ، هر چند که آن قدر سرش شلوغ است که ميل* هايش را هم هفته اي يک بار چک می کند و اينجا را نميخواند ، مرسی ، من خواهر ندارم ، اما اين روز ها خدا چه قدر دوست برايم نشانه می رود .
من انتخاب می کنم برای روشن شدن قصدم و هر آنچه که هست ، از جايگاه ارزشی که برای خودم و همين طور برای هستی قائل هستم ، هر آنچه که هست را بپذيرم ، در صدد جنگ با آن نباشم ، و به زودی آن را روشن ميکنم ، و همه چيز درست می شود .
سپاس هستی آفرين و هستی را که هست .
سپاس من را که هستم .
سپاس ما را که هستيم .
سپاس اين شور کائناتی را که در دل داريم .
سپاس هر آنچه را که هست .
Wednesday, June 08, 2005
رفتار و آثار ما چيزی جز پاره های وجود ما نيستند . ممکن است زبان توانايی دروغ گويی داشته باشد ، اما هنر فاقد اين تواناييست .
هيچ هنر مندی در مقابل اثر خويش غير صادق نيست .
رفتار های شخصيتی می توانند دروغ باشند ، اما رفتار های روحی دروغ نيستند ،
من مطمئن هستم که تو نيز با من هم عقيده هستی که صورت های روحی هميشه قشنگ تر از صورت های شخصيتی هستند ،
صورت های زيبای شخصيتی هميشه برای من چندش آور بوده است ،اما چهره های حتی زشت روحی برای من مطلوب تر و خواستنی تر جلوه ميکنند .
به هر حال طبيعی ست که ما با کسانی که دوست می داريم ، و برای آن ها ارزش قايليم ، از زاويه ی روحی روبه رو شويم .
آدم ها يا بسياری از آدم ها دچار شک و ترديدند . آن ها ترديد های بی ريشه ی خود را در ما تزريق می کنند . ترس های بی سر انجام خود را در ما تلقين می کنند و ما در برابر اين آدم ها می بايست از پشت پرده يا حجابی سخن بگوييم يا رفتار کنيم ،
شايد به همين دليل است که ما مجبور می شويم حتی طوری نقاشی کنيم که کشف مفاهيم آن تنها برای عده اي راز آشنا و روح مند ميسر باشد .
نمی دانم عملاً اين کار درستی ست يا نه . اما در اين دوران پر تزاحم پر پرده ، بی پرده بودن شايد از حماقت باشد .
شايد تو نيز روزی به اين نتيجه برسی . شايد آن موقع بيش تر و بهتر درک کنی که مخاطب خود را چگونه می بايست انتخاب کنی . و درک کنی که اين جستجو تا چه اندازه مشکل و درد آفرين است .
حال سلام ما به جانب تو ، به جانب شما شايد ، به هر چه هست ، سلام ما را برسان .
Sunday, June 05, 2005
داستان خوانده اي ؟
گويی که ما هم بوديم ،
بخوان ،
ميخواهم بشنوم ،
سراسر گوشم ،
سراسر چشم ،
ميخواهم ببينمت .
... توصيف جديدی از آگاهی به ذهنم آمد
:
ما داستان ميخوانيم ، اين داستان ، زندگی ماست ، ( بادا که داستان خود را بخوانی ! ) و داستان ، داستان است ، زندگی زندگی ست .
آگاهی زمانی در تو آشکار ميشود که تک تک سلّول های داستانت را درک کنی ، با تک تک سلّول هايت . شايد در داستانت تغيير کنی ، يا بهتر بگويم ايجاد کنی ، يا باز هم بهتر ، بيافرينی ، اما اين ها همه با درک تو ممکن مي شوند .
بخوان داستانت را
زمزمه کن ،
من سراسر گوشم
داستانم را ميخواندم
کسی گفت :
داستان او را بشنو
ميگفت قشنگ است و سرشار ،
پس بخوان
...
خواستم نگويمت که بخوانی ،
طاقتم نبود ،
تب کرده بودم ،
..
.بس است ،
دگر کافيست
...
من خود کوانتوم ام ، حالا ببين ، آخه تو هم هستی ، و اين است که جالب است و قشنگ .
سهراب به خودم گفت :
و قشنگ يعنی تعبير عاشقانه ی اشکال
و قشنگ يعنی تعبير عاشقانه ی اشکال
برای ايده های مفيد و خفن (!) ، حال خيلی خوب ضرورتی ندارد ، آن چه که مهم است خواندن
داستان است و درک آن ، و ايده آل اين است که تو و داستانت در درک متقابل يکديگر باشيد .
و ايده آل تر (!) آنکه ، ديگر ، ديگری وجود نداشته باشد . که اين خود تضاد است ، هستی که نيست ،
نيستی که هست ...
کوانتوم !
فکر کردم از خوب و بد جدا شوم و مدتی با خيلی خوب و خيلی بد باشم ، زمان بسيار بسيار کوتاهی در
ساليان زندگی ام تجربه کرده ام ، اين طور تضاد را خيلی خوب ميبينم ، آنچه که جان من آميخته با
آن است ، چنان که با مهر و ديگر نمی گويم با چه
...
به نظر ميرسد عدّه ی زيادی از آدم ها ، از نوع خوب و بد هستند ، و آن چه که برخی را متمايز ميکند
خيلی خوب ها و خيلی بد هاست .
به نظر ميرسد وضعيت خيلی خوب ها و خيلی بد ها ، شکوفا باشد ، ميتوانی بسيار بيافرينی .
داستان است و درک آن ، و ايده آل اين است که تو و داستانت در درک متقابل يکديگر باشيد .
و ايده آل تر (!) آنکه ، ديگر ، ديگری وجود نداشته باشد . که اين خود تضاد است ، هستی که نيست ،
نيستی که هست ...
کوانتوم !
فکر کردم از خوب و بد جدا شوم و مدتی با خيلی خوب و خيلی بد باشم ، زمان بسيار بسيار کوتاهی در
ساليان زندگی ام تجربه کرده ام ، اين طور تضاد را خيلی خوب ميبينم ، آنچه که جان من آميخته با
آن است ، چنان که با مهر و ديگر نمی گويم با چه
...
به نظر ميرسد عدّه ی زيادی از آدم ها ، از نوع خوب و بد هستند ، و آن چه که برخی را متمايز ميکند
خيلی خوب ها و خيلی بد هاست .
به نظر ميرسد وضعيت خيلی خوب ها و خيلی بد ها ، شکوفا باشد ، ميتوانی بسيار بيافرينی .
خيلی گيج کننده ست ، من بسيار زياد با خودم(!!!) حرف ميزنم ، اينها که اينجا يا در دفتر هايم مينويسم ، بخش بسيار کمی ست ، در حد به صفر ميل می کند ، در حالی که پاسخ حد بی نهايت است ، انگار که حدی وجود ندارد
...
(تناقض؟!)
شايد از خارج(!!!) از من کسی حرف های مرا بشنود ، بفهمد ، اين خوب است ، اما انگار کسی نيست ، يا گاه گاه می آيد و بعد سريع ميرود
مبادا که ... ؟!
نه ،مثل اين که خارج نبود ، پس چه بود ؟ آها ، شايد هر دو .
چاره ی احتمالی :
بايد يکی شوم . اوه ، مگه ميشه ؟ اما آخه فرض (!)کن يکی شدی ، بعد احتمالاً همون طور که از اول يکی بودی و بعد شدی اين همه ، باز تکثير ميشی ، و ... بعد ؟
اينجاست که فکر ميکنم هر چه بد بختيست از تاريخ داريم ، و بعد به نظرم ˜فرّه ، با وجود اينکه از تاريخ هم سخن می گويد ، چه طور ميتواند بگويد باز بيافرينيم ؟ بيافرينيم ، زمانی که تاريخ همه حرف ها را از پيش زده ، بی رحمانه
. و بعد ميگويم پس اين خود يک آفرينش است ، آيا ما تاريخ را باز می آفرينيم ؟ اگر اين باشد عاليست ، بايد فکر کنم ، اينها که می گويم خيلی خامند . دل گير نشو ! اما می گويم ، که اگر نگويم نفس کشيدن از اين هم برايم سخت تر خواهد شد (پيش بين هم که هستم!)و اين يک آفرينش هنری هم هست ، بادا که مهر را زندگی کنيم ، اين است ايده آل من .
من در ˜فره تضاد هم ميبينم ، تضادی که در من هست ، خيلی خوب و خيلی بد ! و من اين را دوست دارم . طراحی های پر کنتراست هم معمولاً
برايم بيش تر خوشايند است ، مثل طراحی های دلاکرووا .
برايم بيش تر خوشايند است ، مثل طراحی های دلاکرووا .
الان به ذهنم آمد که بين همه ی تضاد ها ، هماهنگی عجيبی در حالت ايده آل وجود دارد و اين اگر باشد عاليست ، که البته درک آن ، حتی درک خود تضاد ، اصلاً ساده نيست .
دقيقاً مثل خط ها و تن آليته ها در طراحی ، که اگر کنتراست ها هماهنگ باشند ، اثری هنری ميتواند باشد .
يعنی ميان تضاد و هماهنگی , تضادی در ميان نيست !
اينها که مينويسم ، بدون ويرايش در آن مای مايند * ميگذارم ، برای اين که افکار چرند (!) م را هم باز ببينم ، هه ، البته معمولاً اينجا ويرايش نمی کنم . بگم ؟
Wednesday, June 01, 2005
Metallica : Nothing Else Matters
So close no matter how far
couldn't be much more from the heart
forever trusting who we are
and nothing else matters
Never opened myself this way
life is ours, we live it our way
all these words I don't just say
and nothing else matters
Trust I seek and I find in you
every day for us something new
open mind for a different view
and nothing else matters
Never cared for what they do
never cared for what they know
but I know
So close no matter how far
couldn't be much more from the heart
forever trusting who we are
and nothing else matters
Never cared for what they do
never cared for what they know
but I know
Never opened myself this way
life is ours, we live it our way
all these words I don't just say
and nothing else matters
Trust I seek and I find in you
every day for us something new
open mind for a different view
and nothing else matters
Never cared for what they say
never cared for games they play
never cared for what they do
never cared for what they know
and I know
So close no matter how far
couldn't be much more from the heart
forever trusting who we are
no nothing else matters
...
در حالی که داره موسيقی آرومی گوش ميده که هيچ حوصله ی الکترونيک و اين چيزا رو نداره ، حتی دوست نداره کسی چيزی بخونه، خودش اون قدر برای خوندن داره که اگه مينوشت يا ميخوند تا هميشه طول ميکشيد ( ميکشه ) ، آه ، من تعريف نميکنم ، من شايد هيچ وقت تعريف نکنم که چه روزايی ( لحظه های من روز که نه ، يک عمرند ) ، داشتم يا دارم ، هه ، آخه آدم بزرگا ميگن بايد عاقل باشی ، بايد ...، نه ، قبول ندارم ، نبايد اين همه حرف ، اين همه سکوت ، اين همه سکوت ، اين همه تنهايی ، تنها باشند ، بايد آن ها را بگويی . نگفتنش حتماً سازنده نخواهد بود ، بايد صريح بود ، بايد صريح باشم ، نه ، فکر نکن ، با تو نيستم ، ميگم بايد صريح باشم ، حالا تو هم اگه خواستی باشی ، باش ،
حالا ديگه آهنگشم قطع ميکنه و بی وقفه و بی هراس مينويسه ، با خودش هم ميگه اينا رو بدون دستکاری سيو * ميکنم و شايدم دادم يکی بخونه . باز برميگرده ، کی ؟
کلاً سر انجام يعنی چی ؟
آدمای کمی هستند که بفهمن ، جدّی ميگم ، اولش همه ميتونستن بفهمن ، اما بعد با گذر زمان ، با اتفاقای تاريخ ، با خانواده هامون ، با شرطی شدن ها و عادت کردنامون ، خيلی ها اين توانايی رو از دست دادن ، يا بهتره بگم فراموش کردن
حالا تو ميفهمی ؟ بسم الّه ، بيا بريم ، نميفهمی ؟ نه ، خودتو به نفهمی ميزنی ، ميدونی يه جورايی تابلو عمل ميکنی ، يا من زود ميگيرم ( اين که فهم هديه اي ست که هستی به تو داده ). يادت ميره ؟ ميخوای تا يادت بندازم ؟ ميخوای ؟
...
وای ، خدا اينا يه کلمه هم نيست ، ميدونی ؟
بذار ، ببين ، الان ...، چی ؟
ببين اين ها رو ، با چنان سرعتی جايگزين ميشند که فکر ميکنم نميشن ، هه ، چه دلداری مسخره اي ،
خوب ميدونم .
جدّی ؟ خوب ميدونی ؟
هاها ، نميدونم .
...