I feel it bubblin' up!

Thursday, March 09, 2006

نشستم توی خونه
توی اتاقم
در و پنجره ها بازه تا اگه بهار اومد، بفهمم که اومده
کسی خونه نيست
لم ميدم
آهنگه داره ميخونه
اما خيلی ساکته
آهنگو قطع می کنم
چشامو می بندم
غروبه
اتاق خيلی روشنه
چراغی اما روشن نيست
يادم مياد که معمولاً اين موقع که ميشه شمع روشن می کنم
تو يه چشم به هم زدن چند تا شمع روشن ميشه
چند لحظه اي بهش خيره می شم و دوباره چشام بسته می شن
يه صدايی اومد
کمی براق می شم
صدای فاخته هاييه که پارسال براشون لونه درست کردم
انگار دوباره برگشتن
انگار که بهار اونا اومده
به چيزای کوچيک و بزرگی که توی اتاق هست يکی يکی و گاه در کنار هم نگاه می کنم
چشام نيمه بازن
چشامو می بندم
آهنگی نيست که بتونی بشنوی
اما ميتونم يه صداهايی بشنوم