ميون يه جمعيت تقريباً صد نفری، چراغا خاموش بود و چشمای همه بسته و حال همه خوب. همه توی يک دايره ی بزرگ ايستاده بودن.
چشامو که باز کردم مرکز دايره شده بودم. اونا جا به جا شده بودن که من مرکز دايره باشم. و همه يه دونه شمع دستشون بود و عادل با يک کيک روبروم ايستاده بود. شمع ها فوت شد، و ضبط روشن شد و آدما حالشون خيلی خوب بود؛ و آدما با هم مهربونی می کردن. بايد بودی و ميديدی.
فريبرز يه ديکشنری که همراهش بود بهم داد. گفت مستقيم از دبی مياد و اين ديکشنری خيلی به دردش خورده.
پ.ن. داشتم به برنامه های تابستون فکر می کردم. ذهنم منو پيچوند و رفت اونجا. دقيقاً آبان هشتاد و چهار بود و تولد من آخرين روز دوره. يک سورپرايز اساسی. نمی خواستم فراموشش کنم، نوشتمش.