I feel it bubblin' up!

Wednesday, June 21, 2006

ميون يه جمعيت تقريباً صد نفری، چراغا خاموش بود و چشمای همه بسته و حال همه خوب. همه توی يک دايره ی بزرگ ايستاده بودن.
چشامو که باز کردم مرکز دايره شده بودم. اونا جا به جا شده بودن که من مرکز دايره باشم. و همه يه دونه شمع دستشون بود و عادل با يک کيک روبروم ايستاده بود. شمع ها فوت شد، و ضبط روشن شد و آدما حالشون خيلی خوب بود؛ و آدما با هم مهربونی می کردن. بايد بودی و ميديدی.
فريبرز يه ديکشنری که همراهش بود بهم داد. گفت مستقيم از دبی مياد و اين ديکشنری خيلی به دردش خورده.
پ.ن. داشتم به برنامه های تابستون فکر می کردم. ذهنم منو پيچوند و رفت اونجا. دقيقاً آبان هشتاد و چهار بود و تولد من آخرين روز دوره. يک سورپرايز اساسی. نمی خواستم فراموشش کنم، نوشتمش.

Sunday, June 18, 2006

خيلی فرق کرده ام. خودم خوب می دانم. فرق خوب.
فرق خواهم کرد. خودم خوب می دانم. فرق خوب.
پ.ن. داشتم با خودم می گفتم.